عروسی
الان که دارم این مطلب رو مینویسم تو لالایی.
سه شنبه شب عروسی امیرآقا(پسر عموت) بود منو تو قرار بود ساعت ٧ بریم تالار ولی چون تو لالا بودی نرفتیم تا بیدار شی ساعت ٩ که بابایی از سر کار اومد تو هم بیدار شدی لباسات رو تنت کردم و داشتیم از خونه می رفتیم بیرون که متوجه شدم گلاب به روتون خرابکاری کردی.
ضد حال از این بدتر دیده بودی
عملیات تمیزکاری که انجام شد دوباره آمادت کردم و بالاخره راهی عروسی شدیم وقتی رسیدیم طولی نکشید که شامو آوردن .
خیلیا اولین بار بود که تو رو میدیدن همشون می گفتن تو شبیه بابایی شدی
نمیدونم چرا خیلی سر حال نبودی فکر کنم از شلوغی و سرو صدا کلافه شده بودی بعد از شام یه کم با ماشین دور زدیم بعد اومدیم خونه تو اینقدر خسته شده بودی که زود خوابت برد.
این سومین عروسی بود که با تو میرفتم پسر گلم ، خیلییییییی دوستت دارم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی